آدم ها لالت می کنند؛ بعد هی می پرسند:
"چرا حرف نمی زنی؟ !"
این خنده دار ترین نمایشنامه دنیاست ... !!
..................................
(شازده کوچولو گفت خدانگهدار
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به
پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِ تی...
.
.
.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته
بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شازده کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شازده کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
.
.
.
به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمینفهمی خودش را به
این خطر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد
.
.
اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی دیگر است، شب تماشای آسمان چه
لطفی پیدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!))