سلام....
نمیدونم چی شد که بعد یه مدت مدیدی خواستم بنویسم..دورادور به وبلاگ همه بچه ها سر میزنم اما حس هیچ کاری نیست..
از این پیشامد معذرت میخوام....
کم کم داره بوی نم خاک و گلهای بهاری میاد.....امروز رفته بودم بازار یکی سمنو میفروخت یکی گل یکی لباس یکی لوازم خونه...مردم در جنب و جوش بودن...این جنب و جوش رو خیلی دوست دارم...
اما تا حالا اومدیم فکر کنیم اصلا عید یعنی چی؟اومدیم فکر کنیم که عید یعنی نو شدن نه نو شدن جسم ها نه نو شدن روح و روان رو هم بذار رو اون....
عید یعنی بچه یتیما رو فراموش نکنیم...عید یعنی لبخند زدن رو فراموش نکنیم...عید یعنی پاکی زیبایی عاشق شدن...
ببینیم از کجا به کجا رسیدیم...چند سال میشه داریم مینویسیم برگردین این روزای اخری به اون روزای اول نوشتنمون ببینین اون موقع چی میخواستیم و الان چی میخواییم....
اما از ته دل میخوام خدا سال خوب و خوشی رو به هممون اعطا کنه و این سال جدید بهترین سال برامون باشه...الهی امین...
می گویند شاد بنویس نوشته هایت درد دارند!
و من یاد مردی می افتم که
با کمانچه اش گوشه خیابان شاد می زد اما با چشم های خیس
آدم ها لالت می کنند؛ بعد هی می پرسند:
"چرا حرف نمی زنی؟ !"
این خنده دار ترین نمایشنامه دنیاست ... !!
..................................
(شازده کوچولو گفت خدانگهدار
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به
پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِ تی...
.
.
.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته
بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شازده کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شازده کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
.
.
.
به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمینفهمی خودش را به
این خطر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد
.
.
اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی دیگر است، شب تماشای آسمان چه
لطفی پیدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!))
امروز تصادفی جایی خوندم که بهروز وثوقی درگذشته. برای منی که با قیصر بزرگ شدم خبر بدیه....
بخشی از دیالوگ قیصر:
قیصر : … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی اینکه به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال میکنی چی میشه خاندایی … کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»